ققنوس بي منقار

فري رز جلال منش
freerose_jalalmanesh@yahoo.ca

ققنوس بي منقار

سوار مي شوم. راننده كتاب را مي بندد و روي صندلي مي گذارد. مي پرسد:
- فرودگاه ؟
- لطف كنيد ابتدا خيابان ويلا ، بعد فرودگاه.
تنه درختان تنومند چنار از گرما و گرد و غبار كرم رنگ شده اند. پايين خيابان مردي فرياد مي زند : لوازم برقي ، مبل ، صندلي خريداريم. خيلي آرام مي راند. تنه اش كمي خميده روي فرمان. دفتر يادداشتم را از كيفم بيرون مي آورم. نگاهي به سمت چپ مي اند ازد و آهسته وارد بزرگراه مي شود. تنه اش را عقب مي كشد. نرسيده به خروجي صدر ترافيك سنگين است. ترمز، حركت ، ترمز، حركت ، مي ايستد. بوي بنزين و دود مي ريزد توي ماشين. كتاب را برمي دارد. سرك مي كشم كتاب روكش روز نامه دارد. نگاهي به دور و برمي اندازم. راننده ماشين بغل دستي بلند بلند با خودش حرف مي زند ، سمت چپي سبيلش را مي تاباند .آن سو تر يكي داد مي زند و ناسزا مي گويد. آفتاب به تو سرك كشيده . جا به جا مي شوم . سرش را بالا مي كند و نگاهي به آينه مي اندازد. فقط جلوي موهايش در آينه ديده مي شود. راديو با صداي ضعيفي خبر از ترافيك در جاي جاي شهر مي دهد.ماشين ها براي مسابقه به صف ايستاده اند. راه باز مي شود. فرمان را كمي مي پيچاند به راست و حركت مي كند. ماشين ها ، همانند گله رميده بوفالو بزرگراه را مي بلعند.آهسته مي گويم:
- ببخشيد مي شود يك كم صداي راديو را زياد كنيد؟
دستش را به طرف راديو مي برد و از آينه نگاهي به من مي كند. يك لحظه پيشاني و ابروانش در آينه ديده مي شود. سرش را به چپ و راست تكان مي دهد و .هي … هي…مي گويد .
چرا عصبي شد از حرف من؟ كجا ديده ام او را ؟ به پشت سر و لاله گوشش نگاه مي كنم. ماشين پشتي بوق مي زند. لحظه اي چشمانش مي نشيند توي آينه. چشمانش … كي مي تواند باشد؟ قبلن او را ديده ام. ولي كجا؟
- از ايرانشهر بروم؟ شايد خلوت تر باشد.
مي پرسد.
- فرقي ندارد.
دقيق تر نگاهش مي كنم. خطوط صورتش زود رس است از گردنش پيداست. هر چه پايين تر مي رويم خيابان ها شلوغ تر ، خانه ها كوچكتر ، كوچه ها پر خانه تر و مردم بيشتر مي شوند. مي گويم :
- مي شود صداي راديو را زياد كنيد ؟
باز هم از آينه نگاهم مي كند. سر را تكان مي دهد. نگاهش نشاني از آرامش روح و روان ندارد. به بيرون چشم مي اندازم. پياده رو، پير و جوان ، زن و مرد از كنار هم مي گذرند و يكديگر را نمي بينند. موزاييك هاي پياده رو ، بي رنگ و ديوارها خط خطي شده اند. شروع تابستان درخت ها برگ ها يشان را به پاييز وام داده اند. وارد خيابان ويلا مي شود. جلوي فروشگاهي كه مي گويم مي ايستد. يك گليم نقش افشاري مي خرم . سرش توي كتاب است. با ناخن به شيشه مي زنم. پياده مي شود. يك پايش را روي زمين مي كشد. صندوق عقب را باز مي كند. قفل چمدان را باز مي كنم گليم را با دقت در آن جاي مي دهد و مي بندد. با او حرف هم زده ام ولي كجا؟ رستوران ماه پيش ؟ آژانس هواپيمايي؟ سوپر سر خيابان؟ اندامش …قدش…چشمانش…زبان مي سوزد از هوايي كه تنفس مي كنم. لنگالنگ مي رود و پشت فرمان مي نشيند. كمي تند تر از قبل مي راند. مي پرسم:
- خيلي وقته تاكسي سرويس هستيد؟ شمارا تا به حال نديده ام.
نگاه كوتاهي مي اندازد توي آينه. چند چين ريز زير چشمانــش مي نشـيند. مي گويد:
- كم سعادتي بوده. من هفته اي سه روز كار مي كنم.
ترمز مي كند. نرسيده به چراغ قرمز تصادف شده، چند نفر با هم گلاويز شده اند. مرد كوچك اندامي با سر توي شكم آن كه درشت اندام است مي زند.
كار زشتي كردي چرا كتك كاري؟ تو كه هميشه از منطق حرف مي زني . از بس بچه پر رو بود هر بار بهش گفته بودم زير پله ها وانستا. مي دونه تو كي مياي مي ره زير پله ها كثافت عوضي حقش بود . وقتي به حرف نمي ره چه كار بايد مي كردم. آخه توي محيط مثلا فرهنگي ، دو تا همكلاسي. بهش گفته بودم دور تو رو خط بكشه آدم نشد كه نشد مخصوصا وقتي تو مياي مي ره اون زير. تو اين قدر غيرتي مي شي ازت مي ترسم نترسيدي با اون قد و قواره بزنه خردت كنه ؟ گنده س كه باشه شعورش كمه حالا يادش مي مونه. تو فقط مال مني هيچ كس نمي تونه ازم بگيره مگه خودت …
دست پهن مرد درشت هيكل حلقه مي شود دور يقه مردكوچك ، جوجه تو منو مي زني ؟ آويزان در هوا دست و پا مي زند، ريقونه اگه بزنمت كه.. . نگاش كنين عينهو سنجابه …سنجاب …
در كلاس باز مي شود. كاوه ، هن هن كنان مي آيد تو. مثل هميشه سلام ، سلام ، سلام بچه ها ، زنده باشين گل بچينين. هر روز كارش شده. همه مي خندند. اسمش را گذاشته اند سنجاب. اندام نحيفي دارد با موهاي فري. مي گويد:
- بازم اين دربون نكبتي نگذاشت ماشينو بيارم تو. جاي پارك نبود. گذاشتمش خيابان پشتي و دويدم.
صفاري عينك ته استكاني اش را با انگشت وسط بالا مي دهد و مي گويد:
- هار شده اند همه شون ، پاچه مي گيرند چند روزه ، كارت مي بينند .
سنجاب مي خندد و مي گويد :
- مي خواهند خودي نشون بدهند. قضيه آفتابه داره است ديگه.
صفاري چيزي در گوشش زمزمه مي كند. سنجاب قدمي عقب مي رود ، انگشت هاي دست چپش را در موهايش فرو مي برد و مي گويد :
- بي خود كرده اند. مگه دست اوناست ؟ خوردن خر و… اين همه سال … حالا پيداشون شده ؟ ما كه نمي گذاريم، عمرن …
از لاي كلاسور سياهش چند برگه در مي آورد و به صفاري مي دهد. صفاري نگاهي به آن ها مي اندازد و مي گويد:
- عاليه … عالي ، خيلي به درد مي خوره پسر ، از كجا گير آوردي ؟
- مگه چي شده بچه ها ؟ نذاشته بياي تو با ماشين كه اين قدر پچ پچ نداره دارين گور يارو رو مي كنين ؟ نمي شه تو هم مثل ما بيچاره فقير ها بيايي دانشگاه؟ كشتي همه رو با اون فورد كاپري قرمزت. كاش مال من بود. حال مي كردم باهاش پسر، نه مثل تو بي مصرف .
سنجاب سرش را تكان مي دهد و مي گويد :
- هر كي به فكر خويشه ، كمالي به فكر …
حجم كتاب هاي زير بغلش هميشه بيشتر از همه است. كتابخانه از دستش عاجز شده. اسمش را گذاشته كتابخور. نگاهي به دختر چشم سبز همكلاسي اش مي اندازد . لبخند مي زند و مي گويد:
- شما هم زنده باشين گل بچينين.
دختر به دو دختر همكلاسي اش نگاه مي كند و خودكارش را مي اندازد زمين . دو دختر ديگر سرشان را روي دسته صندلي مي گذارند. شانه هايشان تكان هاي ريزي مي خورد. مي رود بنشيند. صفاري صندلي را به عقب مي كشد. با باسن ولو مي شود كف كلاس. خنده دسته جمعي هوا را جر مي دهد. پا مي شود سنجاب. بلند تر از همه مي خندد و مي گويد:
- زنده باشي گل بچيني .
خندان به دختر چشم سبز نگاه مي كند. آرام آرام دهانش جمع مي شود. انگشت هاي دست چپش را در موهايش فرو مي برد. دختر رنگش گلي مي شود. پرسپكتيو موزاييك هاي كف توي چشمان سبزش كشيده مي شود. صفاري كتاب هايش را به دستش مي دهد. پشت كت و شلوار بلوطي رنگش را مي تكاند. سنجاب تكان نمي خورد. صفاري يك قدم عقب مي رود وعينكش را روي بيني بالا و پايين مي كند. رد نگاه او را مي پايد، سرش را تكان مي دهدو مي نشيند.
استاد وارد مي شود. هنوز كلاس پر از هرره و كرره بي خيالي بچه هاست. تخته پر از شعار حزب هاي مختلف است. استاد مي خواند و پاك مي كند. مي خواند و پاك مي كند. از پنجره هاي بلند كلاس بيرون را نگاه مي كند و سرش را تكان مي دهد. پاييز مي ريزد توي كلاس. دكمه سر دست هايش را باز مي كند و روي كبفش مي گذارد. پچپچه هايي از بيرون مي آيد. سنجاب پا مي شود گردن مي كشد. استاد گچ را بر مي دارد. پچپچه هاي فرياد شده بسوي پنجره مي كشاندش . سنجاب دوباره سرك مي كشد. كتش را مي پوشد و مي گويد :
- با اجازه استاد.
- كجا؟
- مي ريم آمريكا را بگيريم. بد بختش كنيم. نمي آييد؟ مدرك تون را باطل نمي كنند قول قول .
استاد پوز خندي مي زند. چند نفر ديگر هم پامي شوند و مي گويند تعطيل. حمله. با يك خيز از كلاس مي روند بيرون. سنجاب بر مي گردد . دفتري را با شتاب جلوي دختر چشم سبز همكلاسي اش مي گذارد . دوان دوان مي رود. دختر گيج به دفتر چشم مي دوزد. بازش مي كند. دوستانش از راست و چپ سرشان را توي دفتر مي برند. دوبرگ اول سفيد است ورق مي زند صفحه سوم، نقشي هاشور زده است از دختري در باد. با دست چپش لبه ي دامنش را گرفته و با انگشت نشانه دست راست به جايي كه ديده نمي شود اشاره مي كند. حرف تو بر لبهايش ماسيده. به عكس خيره مي شود. سمت چپي مي گويد :
- هربارگفتم زدي زيرش . مي بيني خانم خانما تو رو كشيده ، خودتي.
سمت راستي مي خندد و مي گويد :
- دوتاشون فكركردن همه خرن.
كف دستش را جلوي دهنش مي گيرد و با خنده مي گويد :
- شنيدي كبكه سرشو زير برف …
دختر مي خندد و مي گويد :
- نمي دونستم اين قدر خوب نقاشي مي كشه. چه عجوبه ايست اين پسر.
ورق مي زند پشت سر هم. باقي مانده صفحه ها سفيد است . باز هم عكس را نگاه مي كند. دفتر را مي بندد. دستش را روي جلد دفتر مي كشد. استاد نگاهي به بيرون و نگاهي به كلاس مي اندازد. مي خندد و مي گويد:
- از حد نصاب كمتريد. تعطيل.
محوطه دانشگاه عده اي جمع شده اند. چند نفر از آن ها داد مي زنند. باد پاييزي بوي مرگ مي دهد. برگ هاي قرمز و نارنجي درختان باله مي رقصند و آرام روي زمين قدم مي زنند. چند لحظه يكديگر را در آغوش مي گيرند ، روي هم مي غلتند و جدا مي شوند. سنجاب با جثه كوچكش صداي رسايي دارد. صفاري عينك ته استكاني را برداشته وفرياد مي زند.
لبه ي دامن چين پليسه ام را توي مشت چپم گرفته ام . موهايم پشت سرم بالا و پايين مي روند و كش مي آيند. ريمل مژه هايم روي گونه هايم را خط مي كشند. صداها قدم زنان دور مي شوند و سكوت جايشان را پر مي كند. كمالي نزديك مي شود و لبخند به لب مي گويد:
- اجازه مي دين با ماشين سنجاب شما رو برسونم؟
نگاهش مي كنم بي هيچ حركتي. عقب عقب مي رود و با دو دور مي شود. برگ هاي رنگي زير پاهايم ناله مي كنند.برگ هاي قرمز، رنگ ماشين سنجاب … زرد، رنگ پيراهنش …
آسفالت خاك آلوده با گل هاي برجسته زرد و نارنجي و قرمز خودش را زينت داده ، از پشت درختي جلوي من مي پرد و مي گويد:
- چرا برگ ها رو، له مي كني؟ بگير اين شكلاتو براي تو خريدم. از اوناس كه دوست داري.
- نمي خورم.
- مي شه بگي از چي عصبي شدي؟
- عصبي نيستم. فقط مرگ تدريجي رو از آن ها مي گيرم. يكباره بمي رند، نه ذره ذره. جدايي از درخت براشون كم سخت نبوده كه حالا حالا منتظر باشند كي به خاك تبديل مي شن. من كمك شون مي كنم اين روند زودتر بشه.
- يه مدتي نمي تونم مرتب بيام كلاس، مي شه از جزوه ها ي تو استفاده كنم؟
- مي گي چي شده كاوه؟ چرا من نبايد بدونم ؟ غريبه شدم برات ؟ هي غيبت ، هي غيبت . نگرانم ، مي ترسم.
- نترس . وقتش ، همه چيزو مي گم. دلم مي خواد سر فرصت ، فارغ از همه اين فكر ها و برنامه ها كه توي سرم هست و كار هايي كه دارم با هات حرف بزنم. اميدوار باشم صبر مي كني؟
- وقتش كي مي شه ؟ تا كي ؟
- نبايد زياد طول بكشه. تقريبا همه راهو رفته ايم اگه همه چيز اون طور كه بايد بشه.
- چي بايد بشه كاوه؟ مي ترسم ، مي فهمي ؟ مي ترسم . هي مي گي اگه…
- چي بگم وقتي كه خودم هم نمي دونم كي تموم مي شه ؟ ولي فكر مي كنم چند ماه بيشتر نيست. قبول؟
- به شرطي كه همه چيزو بگي. اگه تا اون وقت براي غيبت هات بيرونت نكردند.
- قول مي دم. حالا شكلا تتو مي خوري ؟
- آره خيلي ممنون.
يكبار هم تلفن نزد. توي صف ناهار خوري هميشه ، پشت من مي ايستاد. بوي سبز كاج داشت هميشه. سايه ام بود همه جا . مي گفتند سنجاب ولي عقاب بود با همان چشم ها. آن روز … آن روز زمستاني آن همه فلفل را كه ريختم توي سوپش . نگاهم مي كرد و مي خورد. چه عرقي مي ريخت توي سرماي زمستان.
ايستاده روي صندلي ، دست مي زند و بلند مي گويد :
- بچه ها ساكت ، ساكت. من امروز خوشمزه ترين سوپ دنيا را خوردم. كاش هر روز از اين سوپ ها به من بدهند.
هميشه رو به رويم مي نشيند حتا اگر چند ميز فاصله باشد. لازمش بود يك كم بسوزد. … چطور يك نمكدان نمك را به خوردم داد ؟ پشت سرم مي آيد صداي پايش را مي شناسم هم شانه ام مي شود. مي پرسد غذاي امروز خوشمزه بود ؟ دوست داشتيد ؟ .غش غش مي خندد و مي گويد :
- سوپ هفته پيش من يك تار موي شما توش بود به همين بلندي و خوشرنگي.
- حتمن آشپز زن دارند.
بلند مي خندد و دست هايش را در هوا مي چرخاند زبانم مي سوزد مي دانم مي داند حتمن مي پاييده مرا . خوب كنف شد زبانم … زبانم … چي كشيدم آن روز. تا توي معده ام نمك بود.
بفرماييد ، راننده مي گويد. شكلاتي را به سوي من گرفته است . تشكر مي كنم . از آينه نگاه مي كند و مي گويد:
- خيلي مانده برسيم ، بفرماييد.
باز هم تشكر مي كنم. چرا فقط نقاشي را كشيده بود؟ هميشه سرحال بود و شلوغ. فقط يك نقاشي … دفتر را كجا گذاشته ام؟ نبايد به اين چيزها فكر كنم. احمق ديوانه. نيامد چند واحد باقي مانده را بگذراند. دوست داشتم بگويد بعد برود. دوست داشتم با هم بگوييم نداشتم ؟ بار اول … آن روز برفي كه تعارف كرد و رد كردم چند روز با من حرف نزد ؟ سه ، نه شايد بيشتر. چي شد بين آن همه پسر من … شايد بايد آن روز با او مي رفتم شايد دلش مي خواست من بگويم نه ؟ كاش گفته بود. چند قرن شد آن واحد هاي باقي مانده ؟ چه قدر مزخرف بود. يكبار هم تلفن نكرد. نيامد كتاب ها يم را بدهد و جزوه هايش را بگيرد.كجا رفت ؟ نمي داند چه قدر تلفن زدم و نبود. شايد همه اش پندار من بوده و بس . شايد پشيمان شده . شايد از كشور رفته . شايد پست مهمي دارد همين حالا. دختري در باد… حتمن براي خيلي ها كشيده اين نقاشي را. چرا در باد؟ شايد حرف هم زده ، زده باشد. حتمن يكي از آن دختر هاي ننر دانشكده هاي ديگر كه ادا و اطوار مي آمدند برايش. حالا زن هم دارد و بچه. به من چه ربطي دارد. مرد ها همه مثل هم اند. مخرج مشتركشان زود فراموش كردن قول هايي است كه مي دهند، شب عاشق مي شوند و صبح فارغ ، تازه پرست و خود خواه … خود خواه . خود خواه بود ؟ شايد بود و من نفهميدم .شايد ... چرا ما انسان ها اين گونه ايم ؟ هميشه ، شكست هايمان را با اي كاش ، اما ، اگر و شايد توجيه مي كنيم. اگر حالا كنارم بود باز هم كه گفتم اگر . توهم بود. مي خواست مي آمد. هر جا هست حتمن باز هم شلوغ مي كند و به همه مي گويد:
- زنده باشين گل بچينين.
اگر بود آنچه كه نشان مي داد پيدايم مي كرد. نمي كرد؟ اگر ايمان داشت به گفته ها و كرده هايش ، اگر برايش مهم بودم . چرا تا به اين حد اسير اين اگر ها و شايد ها شده ايم . براي افسوس روز هاي از دست رفته ، آرزو ها و خواسته هاي پايمال شده مان با اگر ، شايد ، نبايد …به خودمان دلداري مي دهيم . زود باور بودم شايد . صفاري چي شد؟ صفاري كه نه ، به قول بچه ها شر دانشكده . كمالي احمق كجا رفت ؟ تنها يك نقش هاشور زده . يك دفتر و يك نقش… دختري در باد .كاش… يكبار…
از جا كنده مي شوم از تكان ترمز. دستم را روي قلبم مي گذارم . عينك آفتابي ام را از روي صندلي جلو بر مي دارم. ماشين ها بوق مي زنند. صورتم از آينه مي نشيند توي چشمانش . ببخشيد مي گويد و حركت مي كند. پياده رو مي دود توي نگاهم.
در فضاي شهر اثري از پرنده نيست. گاهگاهي كلاغي از جايي روي درختي مي نشيند. جفتش ، شايد مراقبش در هوا مي چرخد. نمي دانم در زواياي ذهن خسته ام دنبال چه مي گردم. صحنه ها از پي هم مي آيند و مي روند . پياپي يا گسسته. دختر هاشور زده… در خود تكرار مي شود . تصويري در دو آينه موازي . باد مي وزد و لبه دامن را با دست جمع مي كند. مرد لنگ… مرد لنگ … مرد لنگ … پرواز تان چه ساعتي است ؟ دختر هاشور زده مي شكند ، محو مي شود وقتي مي پرسد . بي آن كه نگاهش كنم مي گويم:
- ساعت شش بايد آن جا باشم.
بسياري از خانه هاي قديمي قد كشيده اند و بالا رفته اند. نماهاي سنگي ، فكر هاي سنگي را تداعي مي كند. فكر مي كنم هيچ وقت هيچ وقت اين خيابان ها ، اين ترافيك ، اين آدم هاي صبور را نبينم . صداي آواز مردي كه در فاصله دور مي خواند شنيده مي شود. شعار هاي نوشته شده روي ديوار ها رنگ باخته اند. در بي زماني در سال هاي گذشته قدم مي زنم. بهار پاييز مي شود . زمستان را تابستان گرم مي كند. خنكاي نسيم آب زده اي آفتاب را پس مي زند و از پنجره مي آيد تو. از سفري دراز به حال پرتاب مي شوم وقتي به موقع رسيديم بفرماييد در گوشم مي پيچد. چند كبوتر سفيد در هوا پرواز مي كنند. پياده مي شود چمدان ها را بيرون مي آورد. زمين زير پاهايم راه مي رود. روپوشم را تكان مي دهم و از پشتم جدا مي كنم. دستي به چروك هايش مي كشم. مي پرسم:
- چه قدر شد ؟
- قابل نداره. مهمان باشيد.
- ممنونم ، چه قدر ؟
- پنج هزار تومان.
چمدان ها را در چرخ مي گذارد. تشكر دوباره اي مي كنم. به صورتم خيره مي شود ، انگشت هاي دست چپش را در موهايش فرو مي برد. كبوتر ها بالا و بالا تر مي روند. با يك چرخش ،گرده هاي طلا روي پرهايشان پاشيده مي شود ، با چرخشي ديگر، سرخ و نارنجي . اوج مي گيرند و به شكل هفت در تيغه هاي نور ناپديد مي شوند. چرخ به سوي سالن پرواز مي رود
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31695< 18


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي